یک مثنوی به نیما احمدی برای مهربانیها و خندههای سادهاش
باز هم شب آمد و دامان ما را غم گرفت
خندههای بیخیالی صورت ماتم گرفت
در سکوت سبزهها لبخند گل معصوم بود
مرگ در برگ درختان آیههای شوم بود
من همین یک لحظه پیش از خواب دریا آمدم
از کنار بستر سبز چپرها آمدم
آسمان باغ ما مسموم مرگی ماندنیست
قاصدک میگفت با بلبل که: این گل رفتنیست
ما نفهمیدیم مثل غنچه شادیهای گل
زندگیّ ساده و لبخند روحافزای گل
زندگی مشکل نشد، ما سخت دل را باختیم
کاخ رویاهای خود را روی دریا ساختیم
ما تمام عمر در خوابیم با چشمان باز
کاشکی آیینه رسوا میشد از این رمز و راز
ما چرا در خواب ماندیم و سحر بیدار شد؟
ما چه کم داریم از این دنیا که شادی خوار شد؟
خانهی ما آنطرفتر از پل رنگین کمان
زیر چتر نسترن، همسایه با نیلوفران
یک نفس بالاتر از گلخانهی خورشید بود
پشت دیوار محبّت یک درخت بید بود
خانهی ما زیر خواهشهای یک فواره بود
اطلسیهای محبت در چمن همواره بود
عاقبت در یک شب تاریک و بحرانی و سرد
در میان بُهتِ شبنمهای بیدرمان درد
یک نفر آمد که یک دامن پُر از آلاله داشت
در دل دریاییاش یک داغ مثل لاله داشت
یک نفر آمد شبی از قلب جنگلهای دور
از تبار خونی ِ گلهای معصوم و صبور
چند روزی میهمان نسترنها بود و رفت
تا همین دیروز پیش یاسمنها بود و رفت
از غمی مثل بلندای ابد لبریز بود
در نگاهش ماتم هر روزهی پاییز بود
عاقبت هم ما نپرسیدیم از او خواهان کیست
شبنم پای نگاهش خواهش دامان کیست
بعد از او خورشید رفت و سایهها در مه شدند
باغ تنها گشت و گلها زیر باران له شدند
بعد از آنهم باغمان اندوه عریانی گرفت
باغ رویایی ِ ما رنگ زمستانی گرفت
با دلی اندوهگین همسایه با این غم شدیم
همقسم با غصهها، همخانهی ماتم شدیم
ما برای آرزوهامان دو پَر کم داشتیم
کاشکی همسایهای بهتر ز ماتم داشتیم
بعد از او خورشید از اینجا کوچ کرد و رخت بست
قحطی عشق آمد و دلهای عاشق را شکست
ابر هم دیگر نیامد سوی این ویرانهها
خشکسالی زنده شد در خاطر آیینهها
خانهی ما در فراموشی یک اندوه شد
سایبان خانه از گلهای غم انبوه شد
با سبدهای تهی از عشق راهی میشدیم
عشق را کم داشته در سینه آهی میشدیم
آه، بغضی آمد و راه گلوگاهم گرفت
باز هم شب آمد و دامان ما را غم گرفت